skip to Main Content
چراغ این خانه خاموش شد

چراغ این خانه خاموش شد

(پای من همیشه در گل این مملکته)
منوچهرطیاب

خبرراکه شنیدم،چیزی دردرونم فروریخت.تهی شدم.تکه ایی ازوجودم انگارکنده شد.
“گوی نورانی رادیدم،همچون شهابسنگ.برسطح دریایی فراخ که فروافتادوبه اعماق رفت.روشنایی وامواج نورانی،همه جاراروشن کرد.نوربودوموج بودودرخشش بی انتها”
به تهران که می رسم،یکراست به یوسف آبادمیروم.خیابان مدبر.تاکسی ترمز میکند.چراغی روشن می شود.دررامیگشایدومن چهره خندان اورامی بوسم.ازراهروکوتاهی عبورمیکنم.پوسترفیلم هایش دردوطرف دیده میشد.فیلمهای چهارگانه:زاگرس،البرز،کویر،ودریای پارس.وارداتاق میشوم.عکسهادرقاب.کوچک وبزرگ بردیوار،کنارآباژور،وجاهای دیگردیده میشود:کودکی دربغل مادر،همراه پدرومادر،همسر،ودوفرزند.فضایی پرازمهرکه تنهایی رادورمیکند.
کتابهابانظم درچندطبقه.همه درباره تاریخ ایران.آلبوم نقاشان بزرگ.به کارهای گراواجیو،بسیار علاقه مندبود.”من نورونورپردازی راازاین نقاش بزرگ آموختم.”کتاب سینمایی ندیدم.بیشترمی خواندوایران گردوجهان گردحرفه ایی بود.مشاهده میکرد.عکس میگرفت.همیشه دوربین عکاسی همراه اوبود.همه عکسها منبع تحقیق اوبود.برای تهیه فیلم آینده.
دوربین های ۱۶و۳۵ میلیمتری هنوزدرگوشه اتاق روی سه پایه بود.تمام دوربین ها،لنزهاوکتابهاراتقدیم موزه سینماکرده است.”خودشان می آیندومی برند.گفته ام.وقتی که زمانش برسد.”
میدانستم آقای طیاب ازنسلی ست که دیگرتکرارنمیشوند.نسل عاشق،کوشا،معتقدبه کاروتلاش.
رسیده ونرسیده،پس از خوردن قهوه،ادامه ی خاطرات خودرامی خواند.سالهابودکه بااین اتاق واین فضاآشنابودم،تاروشنایی صبح میخواند.خستگی ناپذیر،شورزندگی،شوردانستن وانتقال آنها به دیگران.عشق ورزبدن به آدمهای این سرزمین،روستاهای کویر،کوه نشینان زاگرس،روستاییان البرز،ماهیگیران کناره دریای پارس.
بادوربین عکاسی ازتپه هاوکوره راهها،درشنزارهای کویر.دراین مکانهابودکه اوزنده میشد.نفس میکشید.
پس ازمدتی که درشهر “وین”می ماندودیگرتاب ماندن نداشت،بارهاگفته بود.همسرمهربانش،بی تابی اورادرک میکرد،بدون هیچ حرفی چمدان سفرش به ایران راآماده میکردومی گفت:میدانم،بایدبروی.
به ایران می آمدوپس ازچندروز درتهران،راهی میشد.به اصفهان میآمد.ومن همراه اوبودم.روزهاوشبها:کوچه گردیها،جلفاگردی،میدان نقش جهان،مسجدجامع عتیق.
یک روزصبح که آقای طیاب درخانه نبود.نگران شدم.اماآمدوگفت:قبل از طلوع آفتاب درمیدان نقش جهان رفتم.هیچ کس نبود.خودرادرزمان شاه عباس احساس کردم و…….عکسهای میدان رانشانمان دادوبعدگپ وگفت درباره تاریخ اصفهان وتاریخ وتاریخ.وبعدافسوس ودرخودفرورفتن.
سفردوم بعدازاصفهان؛کویربود.بارهااین گفته دکتر آلفونس گابریل راآقای طیاب زمزمه میکرد:”کویر،کسی راکه یک بارگرفتارافسونش شده باشد،رهانخواهدکرد.”سفری درتنهایی،سیروسلوکی دردل تنهایی کویر،همراه باد.تااینکه انباشته گرددازکویر،رنگهاونشانه هایش.برمیگشت.
در”وین”هم که بود،نگهبان تاریخ وفرهنگ وتمدن ایران بود.جایی اگر مطلبی چاپ میشدوچیزی راکه متعلق به ایران بودومیخواستندازآن خودکنند،این آقای طیاب بود که بانوشتن مطلبی درمطبوعات،مانع اینگونه برداشتهامیشد.درسفرآخر،درآذرماه سال۱۳۹۸به “وین”رفت ودیگر بازنگشت.
پلکهایم رابستم.به یوسف آباد رفتم.چراغ خانه روشن نشد.زنگ خانه رانزدم.میدانستم دیگربازنمی شود.وچهره خندان اورادیگرنمی بینم.ازروزنه ایی باریک خودرابه داخل سراندم.همه جاتاریک بود.غربت وتنهایی وتاریکی.نورچراغهای خیابان،باریکه نوری به اتاق تابانده بود.قاب عکسها،همه خالی بودند.فقط پوسترفیلمها همچون گذشته روشن وخوانابودند.سکوت بود.بدون حضور آقای طیاب تحمل،غیرممکن بود.چشم باز کردم.درختی پرشاخ وبرگ وگشن رادیدم که زیرسایه گسترده اش،مانده ام.

که مانده ام……………..

که مانده ام…………..

که مانده ام.

رضامهیمن

Back To Top